گاهی در زندگی یک جورهایی می شودکه.
دل و دماغت به هیچ کاری نمی رود!
نه سردرد داری.
نه از موضوعی خواسته یا ناخواسته ناراحتی.
نه کسی خنجر کینه به پشتت فرو انداخته.
نه.
دوست داری تنها باشی، خودت و خودت
به یک گوشه خیره بشوی.
سکوت باشد و سکوت و تنها یک نوای ملایم از آهنگی که روحت را نوازش بدهد(مثلا until the last moment)
چایت را بنوشی و به هر کس و هر چیزی فکر کنی!
رویا ببافی و برای خودت لبخند بزنی!
حرف های مادربزرگت را مرور کنی و با انگشتانت بازی کنی.
بروی لب پنجره، به خیابان ها نگاه کنی، به راه رفتن غریبه ها، همانهایی که ابدا نمیشناسی و داستانشان را از کفششان بخوانی!
تنهای تنها باشی.
گاهی تنهایی لازم است
بنشینی و خودت را امتحان کنی!
احساسات خاک خورده ات را تر و تمیز کنی و بگذاری سرجای اولش!
گاهی تنهایی نوشیدن لازم است.
وقتی بازی میکنی جونه تازه ی میگیرم وقتی شادی میخندی و حس خوبی داری منم حالم خوبه
الان چند روزیه که کلافه ی پسرم دلیلش هم این هستش که دیگه تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت
گاهی جیغ میکشی ناباورانه به من نگاه میکنی پسر قشنگم همه ی این کارها برای سلامتی خودته مامان جان
میدونم دلت از مامان نمیگیره چون تمام تلاشم تو زندگی شاد زیستن توئه گلم
امیدوارم این مرحله رو هم به خوبی پشت سر بزاری الهی آمین.
سلام پسر کوچلویه قشنگم الان در ماه اردیبهشت سال 1398 هستیم و تو دو سال از زندگیت میگذره گلم و من تصمیم گرفتم دیگه بهت شیر ندم چون داری آقا میشی و بزرگ میشی مامان جون میدونم وقتی بزرگ شدی و برات تعریف کنم چقدر بابت این از شیر گرفتنت بیتابی کردی و منو گاز گرفتی باورت نمیشه و یادت نمیمونه آره قشنگم شبها به سختی خوابیدی و تا چند مدت هر ناراحتی داشتی سرمن خالی کردی تا به لطف خدا دیگه عادت کردی و الان توی گهوارت روبروی تلوزیون دراز کشیدی و داری کارتون( مول )رو نگاه میکنی گاهی اوقات کارهایه بامزه ی میکنی مثل امروز که تمام لوبیا سبز و هویجی که گرفته بودم پاک کرده بودم تا سحری بپزم وسط اتاق پخش کردی و خندیدی و بابا طفلکی همشونو جمع کرد اما با تمام این شیطنت ها که میکنی خیلی دوستت دارم میدونم حتما منم خیلی از این شیطنت ها کردم تا بزرگ شدم انشاالله همه بچه ها سلامت باشن و بازیگوشی کنن
اون موقع ها که مجرد بودم یه وقتا با آبجیم یه بازیگوشی هایی میکردیم البته بگما هیچوقت کسیو اذیت نمیکردیم یه چیزایی بین خودمون بود
این خاطره ی که تعریف میکنم یکی از همون روزاس
یه روز صبح خواهرم گفت مریم پشو بریم دفترچه بیمه هامونو تمدید اعتبار بزنیم منم از خدا خواسته سریع حاضر شدم و دوتایی رفتیم فاصله ی اون جا تا خونمون خیلی زیاد بود باید حتما ماشین سوار میشدیم تو مسیر کلی گفتیمو خندیدیم بالاخره رسیدیم اونجا یه عالمه دفترچه هاشونو تحویل باجه داده بودن و منتظر بودن منو خواهرمم دفترچمونو دادیم و نشستیم تا اسممون رو صدا بزنن
هوا گرم بود و جمعیت زیاد حوصلمون سر رفته بود خواهرم گفت بیا یه بازی کنیم تا زمان برامون زود بگذره گفتم باشه عالیه چی بازی کنیم؟
گفت بیا از بین این افراد یکی من بگم یکی تو که هر کسی چجوری میمیره .
گفتم باشه یکی من میگفتم یکی اون
همینجوری گذشت و گذشت تا یه پسره از در اومد تو آبجیم گفت این چجوری میمیره من گفتم قشنگ از قیافش معلومه که دارش میزنن
بعد یهو خندمون گرفت اونقدر خندیدیم که دیگه اشک ارز چشمامون میومد تو اون محیط دلگیر که همه با ناراحتی منتظر گرفتن دفترچشون بودن منو خواهرم چنان میخندیدم که انگار تواین دنیا هیچ مشکلی نداریم یکدفعه دیدیم صدامون میزنن دفترچه رو گرفتیم و از میون اون همه آدم که هنوز منتظر بودن اسمشون رو صدا بزنن اومدیم بیرون
نمیدونم اون روزها چطوری بود خیلی میخندیدیم
یادش بخیر.
درباره این سایت